اميررضا جوناميررضا جون، تا این لحظه: 14 سال و 29 روز سن داره

امیررضا جون

مسافر كوچولو

1390/8/22 14:11
نویسنده : مامان و بابا
352 بازدید
اشتراک گذاری

اميررضا جونم يادت هست كه :

وقتي فقط 40روز داشتي به همراه دوستان و همكاران  بابايي رفتيم قمصر.مامان جون و خاله انسيه هم به افتخار شما،ما را همراهي كردند. دوستاي بابايي همگي با يك اتوبوس آمدند ولي بابايي ماشين خودمون را برداشت تا پسرجونش و مامانش راحت باشند و بيشتر بهشان خوش بگذرد.البته با اينكه ارديبهشت ماه بود ولي هواي آنجا خيلي گرم بود و گل پسرم مقداري گرمازده شده بود چون همش ميخوابيدي و خيلي كم شير ميخوردي،همسفري هامون ميگفتند ما كه هر وقت ني ني شما را ديديم خواب بود . اميررضا جون عكسهايش را ببين خيلي ديدني شده،گل مامان لا به لاي گلهاي محمدي،البته دوست داشتيم بيشتر از اين گلبارانت كنيم ولي به خاطر سن و سالت ملاحظه كرديم!!بعد از آنجا به كاشان رفتيم و از چند جاي ديدني ديدن فرمودي و بعد كه داشتيم برگشتيم به قم رفتيم.عزيزم براي اولين بار بود كه به حرم حضرت معصومه سلام ا... عليها رفتي و مامان جون شما را به نزديك ضريح برد و شما تبرك شدي.آخر شب هم برگشتيم خونه چون خاله انسي از شنبه امتحانات پايان ترمش شروع مي شد.

 

تقريبا دو ماه داشتي كه به خانه مادربزرگت در قم رفتيم.البته چون اولين بارت بود در اين قسمت نوشتم وگرنه  قم كه ديگر مسافرت محسوب نميشه چون بعد از آن تقريبا ماهي يكبار ميرفتيم و مي رويم.....

وقتي ۳ ماه داشتي به مشهد رفتيم.اين سفر در واقع هديه اي بود از شما به من و بابايي،يعني به مناسبت اولين روز مادر و اولين روز پدر.ما هم روز ولادت حضرت زهرا سلام ا.. عليها را انتخاب كرديم و به زيارت امام رضا عليه السلام رفتيم.در مسير رفت الحمدله خواب بودي واذيت نشدي اما در برگشت مقداري گوش درد گرفتي و ناآرامي كردي.

تقريبا 5 ماه داشتي،روز عيد فطر،به جابان دماوند رفتيم.باغ خاله معصومه پر از درخت هاي سيب خوشمزه بود و تا ظهر آنجا بوديم و در مراسم سيب چيني شركت كرديم.براي تكميل گردش به چشمه اعلي رفتيم وناهار در آنجا بوديم و عكس هاي ديدني ازت گرفتيم،حتما ببين.

الان هم كه 10 ماهت به اتمام رسيده سر از كيش درآوردي!!البته بابايي به علت مشغله هميشگي با ما نيومد،البته قول داد كه آخرين بار باشه كه پسرش را تنها ميگذاره.

 

کیش

اميررضا جون وقتي خونه خودمون هستيم اينقدر پسر خوبي هستي هم غذات ميخوري و هم به موقع مي خوابي اما همين كه از خونه ميريم بيرون تمام برنامه هات به هم ميخوره و مامان نگرانت ميشه و عذاب وجدان ميگره.مامان جون اين چند روزي كه كيش بوديم خيلي بهت خوش گذشت هركاري دوست داشتي كردي.احساس ميكردم كلافه شدي و بهانه بابا رو ميگيري،البته بهت حق ميدادم . راستش ميخواستم كالسكت ببرم تا هم من و هم شما راحت باشي ولي به خاطر بد بار بودن پشيمان شدم اما اونجا هم كه بوديم پشيمان شدم چون تو از اينكه همش در بغل باشي خسته شده بودي و دلت ميخواست از بغل مامان بپري پايين تا جايي كه يكبار كه خيلي بي تاب بودي گذاشتمت وسط پياده رو و تو اينقدر ذوق كردي كه نمي دونستي كدام طرفي بري خلاصه حسابي خودت رو كثيف كردي و وقتي بغلت كردم كه بريم اعتراض مي كردي. البته يكبار لب دريا هم گذاشتم خودت بري اما ذرات مرجاني ساحل دريا زبر بودند و خودت زود برگشتي . عزيز دلم در اين سفر ياد گرفتي آبميوه را با ني مک بزنی.ياد گرفتي دستت را بگيري به صندلي و بشين و پاشو بازي كني،البته اين را بايد مديون تاخيرهاي هواپيما هاي رفت و برگشت باشيم كه باعث شد ما ساعتها داخل فرودگاه باشيم و روي صندلي هاش بشينيم  و شما بازي كني......

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)